Eduardo Hughes Galeano (born September 3, 1940) is a Uruguayan journalist, writer and novelist. His best known works are Memoria del fuego (Memory of Fire Trilogy, 1986) and Las venas abiertas de América Latina (Open Veins of Latin America, 1971) which have been translated into twenty languages and transcend orthodox genres: combining fiction, journalism, political analysis, and history. The author himself has proclaimed his obsession as a writer saying, "I'm a writer obsessed with remembering, with remembering the past of America above all and above all that of Latin America, intimate land condemned to amnesia."
فرزندانِ زمانه
ادواردو گالئانو
ترجمه: پرویز شفا و ناصر زراعتی
-----------------------------------------------
و روزها گام برداشتن آغازیدند
و روزها ما را آفریدند
و بدینگونه بود که ما زاده شدیم:
فرزندانِ روزها
کاشفان
جُستوجوگرانِ زندگی.
«سِفرِ پیدایش»، به روایتِ «مایا»ها
--------------------------------------
امروز برایِ مایاها، یهودیان، عربها، چینیها و بسیاری دیگر از جهانیان، نخستین روزِ سال نیست. این روز را روم ـ امپراتوریِ روم ـ برگُزیده و از سویِ واتیکان در شهرِ رُم، «روزِ مقدّس»ی اعلام شده است و گزافهگویی است بیانِ این حرف که تمامیِ بشریّت امروز را چون گُذار از یکی سال به سالِ بعد، جشن میگیرند.
امروز باید بپذیریم این را که گفته شده، زمان تا حدودی با ما مهربانانه رفتار میکند. زمان به ما مُسافرانِ در حالِ گُذر اجازه میدهد باور داشته باشیم که این روز ممکن بوده همان «نخستین روز» باشد و این فرصت را به ما میدهد تا بخواهیم امروز، رنگی باشیم در میانِ رنگارنگیِ یک بازارِ روز، در فضایِ باز؛ رنگی روشن و نشاطانگیز...
****
دوّمِ ژانویه
از آتش به آتش
در چنین روزی، در سالِ 1492، شهرِ غَرناطه همراه با اسپانیایِ مُسلمان سُقوط کرد.
پیروزیِ حکومتِ تفتیشِ عقاید [انکیزاسیون]: غَرناطه واپسین قَلمروِ اسپانیایِ مسلمان بود؛ آنجا که مسجدها، کلیساها و کنیسهها میتوانستند کنارِ یکدیگر، در صلح و صفا، به سر بَرَند.
طیِ همان سال، تسخیرِ آمریکا و دستاندازی به آن آغاز شد؛ در زمانی که هنوز آمریکا سرزمینی بود رمزآلود و بی نام و نشان.
و طیِ سالی که از پیِ آن آمد، لهیبِ آتشهایِ دوردست، همان شُعلهها که کتابهایِ مُسلمانان و یهودیان را به آتش کشید، بومیانِ آمریکا را نیز در کامِ خود فُروبُرد.
آتش ـ یعنی تنها فرجامِ کلمات ـ در دوزخ پدیدار شده بود.
نوۀ دختری
... سولداد نوۀ دختریِ رافائِل باررِت دوست داشت حرفهایِ پدربزرگِ خود را به یاد بیاوَرَد:
ـ اگر خوبی وجود ندارد، ناچاریم آن را ابداع کنیم!
رافائل شهروندِ پاراگوئهای، انقلابیِ حرفهایِ خودخواسته، بیشترِ سالهایِ زندگیاش در وطن را در زندان گذراند و در تبعید، از دنیا رفت.
نوۀ دختریِ او در چنین روزی، در سالِ 1973، در برزیل، پیکرش با گلوله سوراخ سوراخ شد و به پدربزرگش پیوست.
آنسلمو، ملوانِ شورشی و از رهبرانِ انقلابی، او را لو داده بود.
واداده از شکستها، بهشدّت پشیمان از رؤیاها و آرمانها، همۀ رفیقانِ خود را که علیهِ دیکتاتوریِ نظامیِ برزیل مبارزه میکردند، یکی پس از دیگری نام بُرد و آنان را روانۀ شکنجهگاهها یا قتلگاهها کرد.
آنسلمو، ملوانِ دریاها، مکانی را که سولداد در آن پنهان شده بود، لو داد و خود نیز در آنجا حضور یافت و آنگاه، رفت پیِ کارش.
تازه به فرودگاه رسیده بود که نخستین گلولهها طنینانداز شد.
****
در سالِ 1872، به فرمانِ رئیسجمهورِ اِکوادور، مانوئلا لِئون اعدام شد.
... رئیسجمهور در متنِ فرمانِ خود، نامِ [مؤنثِ] «مانوئلا» را [به شکلِ مُذکر] «مانوئل» نوشت تا بدین ترتیب، هیچگونه نشانهای برجا نگذارَد که فَرهیختهای مُتمدّن همچون او، زنی را ـ گیرم زنِ بومیِ کودنی را ـ به جوخۀ اعدام سپُرده است!
مانوئلا شهرِ خود را برانگیخته بود تا تودۀ بومیان علیهِ کارِ اجباری و پرداختِ سهم و بهره به زمینداران و بانکداران قیام کنند. گویی این کار کافی نبود، مُرتکبِ این گُستاخی نیز شده بود که ستوان وای هو، از مأمورانِ دولت را در برابرِ چشمانِ حیرتزدۀ سربازانِ زیرِ فرمانِ او، به مبارزۀ تن به تن بطلبد و با نیزۀ خود، موجبِ سرافکندگیِ شمشیرِ ستوان شود.
هنگامِ فرارسیدنِ واپسین روزِ زندگیِ مانوئلا در این روز، بدونِ چشمبند، رو در رویِ جوخۀ اعدام، استوار ایستاد.
از او پرسیدند که حرفی برایِ گفتن دارد؟
به زبانِ مادریِ خود پاسخ داد: «مانا پی!» («هیچ حرفی [ندارم]!»)
ترجمه: پرویز شفا و ناصر زراعتی
-----------------------------------------------
و روزها گام برداشتن آغازیدند
و روزها ما را آفریدند
و بدینگونه بود که ما زاده شدیم:
فرزندانِ روزها
کاشفان
جُستوجوگرانِ زندگی.
«سِفرِ پیدایش»، به روایتِ «مایا»ها
--------------------------------------
اوّلِ ژانویه
امروز
امروز برایِ مایاها، یهودیان، عربها، چینیها و بسیاری دیگر از جهانیان، نخستین روزِ سال نیست. این روز را روم ـ امپراتوریِ روم ـ برگُزیده و از سویِ واتیکان در شهرِ رُم، «روزِ مقدّس»ی اعلام شده است و گزافهگویی است بیانِ این حرف که تمامیِ بشریّت امروز را چون گُذار از یکی سال به سالِ بعد، جشن میگیرند.
امروز باید بپذیریم این را که گفته شده، زمان تا حدودی با ما مهربانانه رفتار میکند. زمان به ما مُسافرانِ در حالِ گُذر اجازه میدهد باور داشته باشیم که این روز ممکن بوده همان «نخستین روز» باشد و این فرصت را به ما میدهد تا بخواهیم امروز، رنگی باشیم در میانِ رنگارنگیِ یک بازارِ روز، در فضایِ باز؛ رنگی روشن و نشاطانگیز...
****
دوّمِ ژانویه
از آتش به آتش
در چنین روزی، در سالِ 1492، شهرِ غَرناطه همراه با اسپانیایِ مُسلمان سُقوط کرد.
پیروزیِ حکومتِ تفتیشِ عقاید [انکیزاسیون]: غَرناطه واپسین قَلمروِ اسپانیایِ مسلمان بود؛ آنجا که مسجدها، کلیساها و کنیسهها میتوانستند کنارِ یکدیگر، در صلح و صفا، به سر بَرَند.
طیِ همان سال، تسخیرِ آمریکا و دستاندازی به آن آغاز شد؛ در زمانی که هنوز آمریکا سرزمینی بود رمزآلود و بی نام و نشان.
و طیِ سالی که از پیِ آن آمد، لهیبِ آتشهایِ دوردست، همان شُعلهها که کتابهایِ مُسلمانان و یهودیان را به آتش کشید، بومیانِ آمریکا را نیز در کامِ خود فُروبُرد.
آتش ـ یعنی تنها فرجامِ کلمات ـ در دوزخ پدیدار شده بود.
و روزها گام برداشتن آغازیدند
و روزها ما را آفریدند
و بدینگونه بود که
ما زاده شدیم:
فرزندانِ روزها
کاشفان
جُستوجوگرانِ زندگی.
«سِفرِ
پیدایش»، به روایتِ «مایا»ها
****
سوّمِ ژانویه
خاطرۀ پاها
... در سوّمین روزِ سالِ 47 پیش از میلادِ مسیح، معروفترین کتابخانۀ دورانِ باستان به آتش کشیده شد.
پس از آنکه لِژیونهایِ رومی به مصر یورش بُردند، در یکی از نبردهایِ ژولیوس سِزار علیهِ برادرِ کلئوپاترا، آتش بیشترِ طومارهایِ پاپیروس را در کتابخانۀ اسکندریه، به کام خود فروبُرد.
دو هزار سال بعد، پس از آنکه لِژیونهایِ آمریکایی در جهادِ جُرج بوش علیهِ دشمنِ خیالی، به عراق حمله کردند، بیشترِ هزاران جلد کتابِ موجود در کتابخانۀ بغداد به خاکستر بَدَل شد.
در سراسرِ تاریخِ بشریّت، تنها یک مورد بوده که کتابها از شرِّ جنگ و حریق در امان بودهاند: «کتابخانۀ سیّار»! زاییدۀ اندیشهای که به ذهنِ عبدالقاسم اسماعیل ـ وزیرِ اعظمِ ایران ـ در پایانِ سدۀ دهم خَُطور کرد.
آن مُسافرِ دوراندیش و خستگیناپذیر کتابخانۀ خود را همراهِ خویش میبُرد. یکصد و هفتاد هزار جلد کتاب بر پشتِ چهارصد شتر، در کاروانی به درازایِ یک و نیم کیلومتر. شتران بر اساسِ حُروفِ سی و دوگانۀ الفبایِ زبانِ فارسی، دستهبندی شده بودند و کتابهایِ مرتب فهرستشده را بر پشتِ خود حمل میکردند.
****
چهارمِ ژانویه
سرزمینی که جذب میکند
... در چنین روزی در سالِ 1643، ایزاک نیوتون به دنیا آمد.
نیوتون ـ تا جایی که میدانیم ـ هیچگاه یاری نداشت؛ چه زن، چه مرد.
هَراسناک از پَلشتیها و اَشباح، بیآنکه هیچکس به بِکارتِ او دست یازَد، از دنیا رفت.
این مردِ بیمناک امّا شَهامَتِ آن را داشت تا حرکاتِ اَجرامِ آسمانی را بررسی و آشکار کند.
ترکیبِ نور
سُرعتِ صوت
انتقالِ حرارت
و قانونِ جاذبه، نیرویِ مقاومت/ناپذیرِ جاذبۀ زمین، که پیوسته ما را فرامیخوانَد و با این کار، منشاء و سرنوشتِمان را به ما یادآوری میکند.
سرزمینی که انتظار میکشد
در سالِ 2009، کشورِ ترکیّه حقِ شَهروندیِ پسگرفتهشده از ناظم حکمت را به او بازگرداند و سرانجام پذیرفت که او محبوبترین و در عینِ حال ریشخندشدهترین شاعرِ تُرک بوده است.
او نمیتوانست از شنیدنِ این خبرِ خوش شادمان شود، زیرا پنجاه سال پیش از آن، در تبعیدگاهی که بیشترین دورانِ زندگیاش را در آن گذراند، از دنیا رفته بود.
میهن چشم به راهش بود، ولی کتابهایش ممنوعه اعلام شده بود و خودِ او نیز... شاعرِ تبعیدی آرزویِ بازگشت در دل داشت:
هنوز هم کارهایی دارم که باید انجام دهم
با ستارگان دیدار کردم، امّا نتوانستم بشُمارمشان
از چاه آب کشیدم، امّا نتوانستم آن را عَرضه کنم...
او هرگز بازنگشت.
****
هفتم ژانویهسوّمِ ژانویه
خاطرۀ پاها
... در سوّمین روزِ سالِ 47 پیش از میلادِ مسیح، معروفترین کتابخانۀ دورانِ باستان به آتش کشیده شد.
پس از آنکه لِژیونهایِ رومی به مصر یورش بُردند، در یکی از نبردهایِ ژولیوس سِزار علیهِ برادرِ کلئوپاترا، آتش بیشترِ طومارهایِ پاپیروس را در کتابخانۀ اسکندریه، به کام خود فروبُرد.
دو هزار سال بعد، پس از آنکه لِژیونهایِ آمریکایی در جهادِ جُرج بوش علیهِ دشمنِ خیالی، به عراق حمله کردند، بیشترِ هزاران جلد کتابِ موجود در کتابخانۀ بغداد به خاکستر بَدَل شد.
در سراسرِ تاریخِ بشریّت، تنها یک مورد بوده که کتابها از شرِّ جنگ و حریق در امان بودهاند: «کتابخانۀ سیّار»! زاییدۀ اندیشهای که به ذهنِ عبدالقاسم اسماعیل ـ وزیرِ اعظمِ ایران ـ در پایانِ سدۀ دهم خَُطور کرد.
آن مُسافرِ دوراندیش و خستگیناپذیر کتابخانۀ خود را همراهِ خویش میبُرد. یکصد و هفتاد هزار جلد کتاب بر پشتِ چهارصد شتر، در کاروانی به درازایِ یک و نیم کیلومتر. شتران بر اساسِ حُروفِ سی و دوگانۀ الفبایِ زبانِ فارسی، دستهبندی شده بودند و کتابهایِ مرتب فهرستشده را بر پشتِ خود حمل میکردند.
****
چهارمِ ژانویه
سرزمینی که جذب میکند
... در چنین روزی در سالِ 1643، ایزاک نیوتون به دنیا آمد.
نیوتون ـ تا جایی که میدانیم ـ هیچگاه یاری نداشت؛ چه زن، چه مرد.
هَراسناک از پَلشتیها و اَشباح، بیآنکه هیچکس به بِکارتِ او دست یازَد، از دنیا رفت.
این مردِ بیمناک امّا شَهامَتِ آن را داشت تا حرکاتِ اَجرامِ آسمانی را بررسی و آشکار کند.
ترکیبِ نور
سُرعتِ صوت
انتقالِ حرارت
و قانونِ جاذبه، نیرویِ مقاومت/ناپذیرِ جاذبۀ زمین، که پیوسته ما را فرامیخوانَد و با این کار، منشاء و سرنوشتِمان را به ما یادآوری میکند.
****
ششمِ
ژانویهسرزمینی که انتظار میکشد
در سالِ 2009، کشورِ ترکیّه حقِ شَهروندیِ پسگرفتهشده از ناظم حکمت را به او بازگرداند و سرانجام پذیرفت که او محبوبترین و در عینِ حال ریشخندشدهترین شاعرِ تُرک بوده است.
او نمیتوانست از شنیدنِ این خبرِ خوش شادمان شود، زیرا پنجاه سال پیش از آن، در تبعیدگاهی که بیشترین دورانِ زندگیاش را در آن گذراند، از دنیا رفته بود.
میهن چشم به راهش بود، ولی کتابهایش ممنوعه اعلام شده بود و خودِ او نیز... شاعرِ تبعیدی آرزویِ بازگشت در دل داشت:
هنوز هم کارهایی دارم که باید انجام دهم
با ستارگان دیدار کردم، امّا نتوانستم بشُمارمشان
از چاه آب کشیدم، امّا نتوانستم آن را عَرضه کنم...
او هرگز بازنگشت.
****
نوۀ دختری
... سولداد نوۀ دختریِ رافائِل باررِت دوست داشت حرفهایِ پدربزرگِ خود را به یاد بیاوَرَد:
ـ اگر خوبی وجود ندارد، ناچاریم آن را ابداع کنیم!
رافائل شهروندِ پاراگوئهای، انقلابیِ حرفهایِ خودخواسته، بیشترِ سالهایِ زندگیاش در وطن را در زندان گذراند و در تبعید، از دنیا رفت.
نوۀ دختریِ او در چنین روزی، در سالِ 1973، در برزیل، پیکرش با گلوله سوراخ سوراخ شد و به پدربزرگش پیوست.
آنسلمو، ملوانِ شورشی و از رهبرانِ انقلابی، او را لو داده بود.
واداده از شکستها، بهشدّت پشیمان از رؤیاها و آرمانها، همۀ رفیقانِ خود را که علیهِ دیکتاتوریِ نظامیِ برزیل مبارزه میکردند، یکی پس از دیگری نام بُرد و آنان را روانۀ شکنجهگاهها یا قتلگاهها کرد.
آنسلمو، ملوانِ دریاها، مکانی را که سولداد در آن پنهان شده بود، لو داد و خود نیز در آنجا حضور یافت و آنگاه، رفت پیِ کارش.
تازه به فرودگاه رسیده بود که نخستین گلولهها طنینانداز شد.
****
هشتم ژانویه
هرگز بدرود نخواهم گفت
هرگز بدرود نخواهم گفت
در سالِ 1872، به فرمانِ رئیسجمهورِ اِکوادور، مانوئلا لِئون اعدام شد.
... رئیسجمهور در متنِ فرمانِ خود، نامِ [مؤنثِ] «مانوئلا» را [به شکلِ مُذکر] «مانوئل» نوشت تا بدین ترتیب، هیچگونه نشانهای برجا نگذارَد که فَرهیختهای مُتمدّن همچون او، زنی را ـ گیرم زنِ بومیِ کودنی را ـ به جوخۀ اعدام سپُرده است!
مانوئلا شهرِ خود را برانگیخته بود تا تودۀ بومیان علیهِ کارِ اجباری و پرداختِ سهم و بهره به زمینداران و بانکداران قیام کنند. گویی این کار کافی نبود، مُرتکبِ این گُستاخی نیز شده بود که ستوان وای هو، از مأمورانِ دولت را در برابرِ چشمانِ حیرتزدۀ سربازانِ زیرِ فرمانِ او، به مبارزۀ تن به تن بطلبد و با نیزۀ خود، موجبِ سرافکندگیِ شمشیرِ ستوان شود.
هنگامِ فرارسیدنِ واپسین روزِ زندگیِ مانوئلا در این روز، بدونِ چشمبند، رو در رویِ جوخۀ اعدام، استوار ایستاد.
از او پرسیدند که حرفی برایِ گفتن دارد؟
به زبانِ مادریِ خود پاسخ داد: «مانا پی!» («هیچ حرفی [ندارم]!»)
****
دهمِ ژانویه
فاصلهها
اتومُبیل سُرفهکنان و پِتپِتکنان در جادّه پیش میرفت.
در آن، گروهی نوازنده کیپِ هم نشسته بودند و با هر تکانِ اتومبیل، رویِ هم میریختند. آنان داشتند میرفتند تا در گردهماییِ کشاورزانِ فقیر شرکت کنند و شوری در آنان برانگیزند، امّا مدّتی بود که در جاده/هایِ سوزانِ سانتیاگو دِل استروِ آرژانتین راهشان را گُم کرده بودند.
یاتاقانِ اتومبیلشان عیب پی...دا کرده بود و هیچکس نبود تا راه را از او بپرسند؛ هیچکس... حتا تنابندهای در آن بیابان که روزگاری جنگلی بود...
ناگهان، از میانِ گرد و غُبارِ ابرمانندِ جادّه، سر و کلۀ دختری سوار بر دوچرخه پیدا شد.
از او پرسیدند: «خیلی راه مانده؟»
دخترک پاسخ داد: «کم...»
****
****
پانزده ژانویه
لِنگِهکفش
... در سالِ 1919، رُزا لوکزامبورگ زنِ انقلابی در شهرِ برلین به قتل رسید.
قاتلان رُزا را با قُنداقِ تفنگ حسابی کتک زدند و پیکرِ او را انداختند داخلِ کانال.
در راه، یک لِنگِه کفش از پایش درآمد.
دستی آن لِنگِهکفش را برداشت. لِنگِهکفش در گِل و لای اُفتاده بود.
رُزا آرزویِ جهانی را در سر میپروراند که در آن، نه عدالت به نامِ آزادی قربانی شود و نه آزادی به بهانۀ عدالت.
هر روز، این پرچم را دستی از زمین برمیدارد؛ پرچمی فُروافتاده در گِل و لای؛ مانندِ همان لِنگِهکفش...
****
۱۴ مارس
سرمایه [کاپیتال]
در سالِ ۱۸۸۳، جمعی برایِ برگُزاریِ مراسمِ خاکسپاریِ کارل مارکس در گورستانی در لندن گِردِ هَم آمدند؛ تعدادِ این جمع یازده تَن بود، البته با اِحتسابِ گورکَن...
معروفترین گفتۀ او رویِ سنگِ گور نوشته شد:
«فلاسفه جهان را تنها به شیوههایِ گوناگون تفسیر کرده اند، حال آن که اصل تغییردادنِ آن است.»
این پیامبرِ دگرگونیِ جهانی زندگیِ خود را با گُریز از دستِ پلیس و طلبکاران سپَری کرد.
خود با توجه به کتابِ عالی و بی نظیرش چنین گفت:
«هیچ کس تا کنون به این اندازه در بارۀ پول مطلب ننوشته است، در حالی که این همه اندک پول داشته است. کتابِ سرمایه حتا پولی را که من بابتِ دود کردنِ سیگار، طیِ نگارشِ آن پرداختم، برنخواهد گرداند.»
****
دهمِ ژانویه
فاصلهها
اتومُبیل سُرفهکنان و پِتپِتکنان در جادّه پیش میرفت.
در آن، گروهی نوازنده کیپِ هم نشسته بودند و با هر تکانِ اتومبیل، رویِ هم میریختند. آنان داشتند میرفتند تا در گردهماییِ کشاورزانِ فقیر شرکت کنند و شوری در آنان برانگیزند، امّا مدّتی بود که در جاده/هایِ سوزانِ سانتیاگو دِل استروِ آرژانتین راهشان را گُم کرده بودند.
یاتاقانِ اتومبیلشان عیب پی...دا کرده بود و هیچکس نبود تا راه را از او بپرسند؛ هیچکس... حتا تنابندهای در آن بیابان که روزگاری جنگلی بود...
ناگهان، از میانِ گرد و غُبارِ ابرمانندِ جادّه، سر و کلۀ دختری سوار بر دوچرخه پیدا شد.
از او پرسیدند: «خیلی راه مانده؟»
دخترک پاسخ داد: «کم...»
****
دوازدهمِ ژانویه
«به کجا چنین شتابان؟»
در بامدادِ چنین روزی در سالِ 2007، ویولوننوازی در ایستگاهِ قطارِ زیرزمینیِ شهرِ واشینگتُن، کُنسرتی تَکنَفَره اجرا کرد.
تکیه/داده به دیوار، کنارِ آتآشغالها، ویولوننواز که بیشتر شبیهِ جوانکی بود از اهالیِ مَحل، آثاری از شوبرت و دیگر آهنگسازانِ کلاسیک را مدّتِ چهل و پنج دقیقه نواخت.
حدودِ هزار و صد نفر با شتاب، بی آنکه ...گامهاشان را آهسته کنند، از برابرش گذشتند. هفت تن از آنان کمی طولانیتر از یک لحظه مَکث کردند. هیچکس در تشویقِ او کَف نزد. چند کودک میخواستند برایِ تماشا بایستند، امّا مادرها آنها را کشانکشان همراه بُردند.
هیچکس متوجه نشد که آن نوازنده همان جاشوا بِل بود؛ از مشهورترین و محبوبترین استادانِ ویولوننوازِ جهان...
هدفِ روزنامۀ واشینگتُن پُست (که این برنامۀ غیرعادی را ترتیب داده بود) طرح این پُرسش بود که: «آیا برایِ زیبایی فُرصت دارید؟»
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ
*) عنوانِ اصلیِ این بخش چنین است: «شتاب برایِ رسیدن به آنجا». اما فکر کردیم این چند کلمه از شعرِ مشهور م.سرشک [شفیعی کدکنی] خیلی هم بی/مناسبت نخواهد بود.
«به کجا چنین شتابان؟»
در بامدادِ چنین روزی در سالِ 2007، ویولوننوازی در ایستگاهِ قطارِ زیرزمینیِ شهرِ واشینگتُن، کُنسرتی تَکنَفَره اجرا کرد.
تکیه/داده به دیوار، کنارِ آتآشغالها، ویولوننواز که بیشتر شبیهِ جوانکی بود از اهالیِ مَحل، آثاری از شوبرت و دیگر آهنگسازانِ کلاسیک را مدّتِ چهل و پنج دقیقه نواخت.
حدودِ هزار و صد نفر با شتاب، بی آنکه ...گامهاشان را آهسته کنند، از برابرش گذشتند. هفت تن از آنان کمی طولانیتر از یک لحظه مَکث کردند. هیچکس در تشویقِ او کَف نزد. چند کودک میخواستند برایِ تماشا بایستند، امّا مادرها آنها را کشانکشان همراه بُردند.
هیچکس متوجه نشد که آن نوازنده همان جاشوا بِل بود؛ از مشهورترین و محبوبترین استادانِ ویولوننوازِ جهان...
هدفِ روزنامۀ واشینگتُن پُست (که این برنامۀ غیرعادی را ترتیب داده بود) طرح این پُرسش بود که: «آیا برایِ زیبایی فُرصت دارید؟»
ــــــــــــــــــــــــــــــ
*) عنوانِ اصلیِ این بخش چنین است: «شتاب برایِ رسیدن به آنجا». اما فکر کردیم این چند کلمه از شعرِ مشهور م.سرشک [شفیعی کدکنی] خیلی هم بی/مناسبت نخواهد بود.
سیزدهم ژانویه
زمینی که میخُروشد
در سالِ 2010، زمینلَرزهای بخشِ بزرگی از هائیتی را ویران کرد. بیش از دویست هزار تَن در این زِلزِله جان باختند.
روزِ بعد، در ایالاتِ متّحدۀ آمریکا، واعظی که در تلویزیون برنامۀ تبلیغِ مذهبی دارد، به نامِ پَت رابرتسون*، دلایلِ آن رویداد را توضیح داد. این «راعیِ روح» آشکار کرد که آزادیِ سیاهپوستانِ هائیتی مُسبّبِ این فاجعه بوده است ...و آنان سِزاوارِ سَرزَنش/اَند. شیطان که آنان را از قیدِ بردگیِ فرانسه رهانیده بود، اکنون بازگشته بود تا حقِ خود را مُطالبه کند.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
*) پَت رابرتسون: از واعظانِ مشهورِ آمریکایی که در تگزاس و سراسرِ ایالاتِ متحده، هوادارانِ فراوان دارد و یکی دو بار نیز خود را نامزدِ ریاستِ جمهوری کرده است.
زمینی که میخُروشد
در سالِ 2010، زمینلَرزهای بخشِ بزرگی از هائیتی را ویران کرد. بیش از دویست هزار تَن در این زِلزِله جان باختند.
روزِ بعد، در ایالاتِ متّحدۀ آمریکا، واعظی که در تلویزیون برنامۀ تبلیغِ مذهبی دارد، به نامِ پَت رابرتسون*، دلایلِ آن رویداد را توضیح داد. این «راعیِ روح» آشکار کرد که آزادیِ سیاهپوستانِ هائیتی مُسبّبِ این فاجعه بوده است ...و آنان سِزاوارِ سَرزَنش/اَند. شیطان که آنان را از قیدِ بردگیِ فرانسه رهانیده بود، اکنون بازگشته بود تا حقِ خود را مُطالبه کند.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
*) پَت رابرتسون: از واعظانِ مشهورِ آمریکایی که در تگزاس و سراسرِ ایالاتِ متحده، هوادارانِ فراوان دارد و یکی دو بار نیز خود را نامزدِ ریاستِ جمهوری کرده است.
****
لِنگِهکفش
... در سالِ 1919، رُزا لوکزامبورگ زنِ انقلابی در شهرِ برلین به قتل رسید.
قاتلان رُزا را با قُنداقِ تفنگ حسابی کتک زدند و پیکرِ او را انداختند داخلِ کانال.
در راه، یک لِنگِه کفش از پایش درآمد.
دستی آن لِنگِهکفش را برداشت. لِنگِهکفش در گِل و لای اُفتاده بود.
رُزا آرزویِ جهانی را در سر میپروراند که در آن، نه عدالت به نامِ آزادی قربانی شود و نه آزادی به بهانۀ عدالت.
هر روز، این پرچم را دستی از زمین برمیدارد؛ پرچمی فُروافتاده در گِل و لای؛ مانندِ همان لِنگِهکفش...
****
شانزدهم ژانویه
قانونِ تَر
در چنین روزی در سالِ 1920، مجلسِ سنایِ آمریکا «قانونِ وولیستد» را به تصویب رساند و بدین/گونه، بارِ دیگر ثابت کرد که قانونِ منعِ مشروباتِ الکلی بهترین شیوۀ تبلیغ برایِ آن است.
به برکتِ تصویبِ قانونِ نامبُرده که کشور را «خُشک»** اعلام میکرد، تولید و مصرفِ مشروباتِ الکلی رونق یافت و آل کاپون و ایادی/اش به کُشت و کُشتار پرداختند و بیش از ه...میشه پول به جیب زدند.
در سالِ 1933، ژنرال اسمدلی باتلر (که تُفنگدارانِ دریاییِ آمریکا را در شانزده نبردِ به/پیروزی/انجامیده در سه قارّه فرماندهی کرده بود)، اقرار کرد که الهام/بخشِ «مردانِ» زیرِدستِ او، توفیقِ آل کاپون در شهرِ شیکاگو بوده است!
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــ
*) طرفداری از آزادیِ مصرفِ مشروباتِ الکلی در جایی که قدغن است.
**) ممنوعیّتِ مصرفِ مشروباتِ الکلی
****قانونِ تَر
در چنین روزی در سالِ 1920، مجلسِ سنایِ آمریکا «قانونِ وولیستد» را به تصویب رساند و بدین/گونه، بارِ دیگر ثابت کرد که قانونِ منعِ مشروباتِ الکلی بهترین شیوۀ تبلیغ برایِ آن است.
به برکتِ تصویبِ قانونِ نامبُرده که کشور را «خُشک»** اعلام میکرد، تولید و مصرفِ مشروباتِ الکلی رونق یافت و آل کاپون و ایادی/اش به کُشت و کُشتار پرداختند و بیش از ه...میشه پول به جیب زدند.
در سالِ 1933، ژنرال اسمدلی باتلر (که تُفنگدارانِ دریاییِ آمریکا را در شانزده نبردِ به/پیروزی/انجامیده در سه قارّه فرماندهی کرده بود)، اقرار کرد که الهام/بخشِ «مردانِ» زیرِدستِ او، توفیقِ آل کاپون در شهرِ شیکاگو بوده است!
ــــــــــــــــــــــــــــــ
*) طرفداری از آزادیِ مصرفِ مشروباتِ الکلی در جایی که قدغن است.
**) ممنوعیّتِ مصرفِ مشروباتِ الکلی
بیست و نُهمِ ژانویه
با فُروتنی سُخن گفتن
در چنین روزی در سالِ 1860، آنتون چخوف به دنیا آمد.
او طوری می نوشت که انگار چیزی نمی گوید.
ولی همه چیز را گفت!
****با فُروتنی سُخن گفتن
در چنین روزی در سالِ 1860، آنتون چخوف به دنیا آمد.
او طوری می نوشت که انگار چیزی نمی گوید.
ولی همه چیز را گفت!
۱۴ مارس
سرمایه [کاپیتال]
در سالِ ۱۸۸۳، جمعی برایِ برگُزاریِ مراسمِ خاکسپاریِ کارل مارکس در گورستانی در لندن گِردِ هَم آمدند؛ تعدادِ این جمع یازده تَن بود، البته با اِحتسابِ گورکَن...
معروفترین گفتۀ او رویِ سنگِ گور نوشته شد:
«فلاسفه جهان را تنها به شیوههایِ گوناگون تفسیر کرده اند، حال آن که اصل تغییردادنِ آن است.»
این پیامبرِ دگرگونیِ جهانی زندگیِ خود را با گُریز از دستِ پلیس و طلبکاران سپَری کرد.
خود با توجه به کتابِ عالی و بی نظیرش چنین گفت:
«هیچ کس تا کنون به این اندازه در بارۀ پول مطلب ننوشته است، در حالی که این همه اندک پول داشته است. کتابِ سرمایه حتا پولی را که من بابتِ دود کردنِ سیگار، طیِ نگارشِ آن پرداختم، برنخواهد گرداند.»
****